حسی غریب در کوچههای دلم پرسه میزند، غریبهای آشنا با دلهای شکسته، که دل شکستهام با او احساس غریبگی می کند. چه می خواهد؟ چه را در وجودم مییابد؟ چیزی آیا درخور توجهاش در دلم یافته؟
به دنبالش در هزار توی دلم میگردم، از کوچهای به کوچهی دیگر، از خانهای به خانهی دیگر. نمییابمش، هر لحظه گامی از او عقبترم. هر کجا سر می کشم، حضور گنگ و محوش را میبویم. عبور گرم و غریبانهاش را چون ردی از خون گل سرخ بر درون سردم احساس میکنم. با صدایی لرزان حضورش را جویا میشوم... اما نه...نه...نمی توانم، میترسم، شاید وهم و خیال باشد، شاید اصلاً نباشد، شاید زاییدهی تخیلات بیکرانم باشد...نه...نه.
بیاختیار بار دیگر دنبالش می کنم، هر چه پیش میروم کوچههای دلم تاریکتر و غریبانهتر میشوند، گویی به حضور آن غریبه رنگ می بازند. احساس می کنم در این نشانی از دلم گم شدهام. بیاختیار خشکم می زند، سنگینی هوای مهآلودش نفس کشیدن را برایم سخت کرده است، دیگر یارای همراهیش را ندارم، با چشمانم رد سرخگونش را دنبال می کنم. آوای موسیقی طنین انداز در دلم، در سنگینی هوا خفه شد ، سکوت بود، سکوتی مطلق. هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر معنای واژهی «بیاختیار» را درک می کردم زیرا که اختیارم گم شده بود، دیگر خودم نبودم یا حداقل آن خودی که میشناختم آن جا نبود. اما به یکباره همه چیز سوی من شد، دیگر این من نبودم که او را دنبال میکردم. حضورش را گرمتر و نزدیکتر حس می کردم. به سان پیچکی سبز و درخشان وجودم را تسخیر می نمود. تقلا کردم که درد غریبانهاش را فریاد کنم، اما صدایم را ربوده بود. غلتش دردی پراحساس را بر گونه هایم حس میکردم، داغی عبورش پوستم را میسوزاند، گویی فرشی قرمز را برای عبور شاهانهاش بر گونه هایم میگستراند.
تلاطم امواج حضور طوفانیاش بر ساحل دلم ضربه میزد، دردی عمیق و ردی غریب برجای میگذاشت. کشش ماه غریبانهاش، جزر و مدی در دریای دلم ایجاد کرده بود. چنان ساحلش را پر و خالی میکرد که هر بار نقشی نوین بر ماسههای نرم و محبوس زیریناش طرح می زد. دیگر نشانی از ماه، بر آیینهی دریای دلم نبود، همه چیز و همه کس، گنگ و محو در تلاطم تصویر آنچه زمانی بر این دریای آرام نقش بسته بود گم شدند. خروش بانگ طوفان مجال هر فریادی را ربوده بود، دست به سوی هر تخته پارهای قدیمی دراز میکردم، محو می شد. هرچه از غرق شدن فرار میکردم بیشتر در آن فرو میرفتم. لرزش واپسینِ خودِپیشین، در دریای میراگر مستهلک میشد و آرام آرام فرو میخفت. به سوی سکون و آرامش غرق میشدم، تاریکتر و تاریکتر، سردتر و سردتر. فشار ژرفا هر لحظه پوست ضمختم را نازک تر و نازکتر می کرد و نقش «من» را از پیکرهام محوتر و محوتر.
دیگر تاب و توانی در وجودم باقی نمانده بود، حتی پلک هایم روی چشمانم سنگینی میکرد. لحظاتی رهایشان کردم تا دقایقی بیاسایند. به محض بسته شدن چشمانم، افکاری که گویا مترصد چنین فرصتی بودند، به ذهن خسته و آشفتهام هجوم آوردند. حجمهی کلمات چنان بر ظرف ذهنم سرازیر شدند که مجال حلاجی آنها را نمی یافتم. کلماتی چون عشق، تنهایی، غم، ایمان، اخلاق، شادی بیآنکه مفهومی داشته باشند، عبور می کردند. حتی کلمات هم رنگ باخته بودند. همه چیز سیاه و سفید بود. سکوتی مملو از تصاویر و کلمات، سکوتی سنگین و مرگبار.
پوستم گنجایش رنگ ها و آواهای درونم را ندارد، با ته ماندهی توانی که در وجودم باقیست، دست به کار شکافتن پیلهی تنگ و تاریکم می شود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر