۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

برگی از دفتر خاطرات

سکوت این جا پر از هیاهو و شور و هیجان ه٬ با این که این جا غریب هستم اما احساس غربت نمی‌کنم٬ با این که مردم‌اش از جنس من نیستن٬ چیزهایی که می‌بینم رو نمی‌بینن٬ چیزهایی که برای من مهم هست برای اون‌ها اهمیتی نداره٬ چیزهایی که من دنبال‌شون هستم اون‌ها حتا به‌اش فکر هم نمی‌کنن... اما باز هم احساس تنهایی نمی‌کنم.
توی این دیار دیگه نیازی به این چشم‌ها ندارم چون اصلاً چیزی برای دیدن نیست٬ فقط صدای پای باد٬ رقص برگ درخت‌ها٬ آواز پرنده‌ها و اگر خوب گوش کنی شاید صدای خنده‌ی ملیحی که دنبال‌اش بودی رو از لابه‌لای سنگ‌ها بشنوی. جالب ه٬ این جا حتا زمان هم یه گوشه واساده و تنها تجلی فیزیکی‌اش به تاپ تاپ منظم ضربان قلب‌ام محدود شده... گرچه اون هم آروم آروم توی سکوت این دیار بلعیده می‌شه.
کم کم احساس رخوت می‌کنم٬ چشم‌هام از شدت بی‌کاری سنگین شده و حضور مبهم‌ام به تدریج توی زلالی فضای این جا حل می‌شه... شدم جزئی از نیمکتی که روش دراز کشیده بودم؛ جزئی از سکون ناپایدار نیستی. مفهوم بودن و نبودن جا عوض کردن. حس نبودن‌ام دلیل بودن‌ام شده اما همین که بودن‌ام رو حس می‌کنم هستی و تعلق‌ام به این دیار پر می‌کشه...
آره٬ هر سیاهی به سمت سپیدی می‌ره توی این دیار. اینجا ساعت ۵ به وقت مردگان.