۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

حضور

بارها و بارها از خودم پرسیدم کیه؟ از کجا اومده؟ چرا خسته نمیشه؟ چرا این همه من رو دوست داره، با این که خیلی پیش اومده به حضورش و حرفاش توجه نکردم؟ البته احساسش قابل درکه، خود من هم وقتی کسی رو خیلی دوست داشته باشم سعی می کنم چیزهایی رو که به نظرم درسته بهش گوشزد کنم، اما اگه توجهی نکنه و تأثیری نداشته باشه، این «گفتن» ها کم رنگ تر و کم رنگ تر میشه. اما او این طور نیست، خستگی ناپذیره و بدون کم ترین توقعی مدام سعی می کنه در حد وسعش راه رو نشونم بده. گاهی اوقات از دستش خسته میشم، خب اینکه مدام یکی توی گوشت در مورد همه چی اظهار نظر کنه خسته کننده است، حتی اگه حق با اون باشه، که همیشه بوده یا لااقل تا الان اینطور بوده. حضور دائمی-اش دلگرم کننده است، اینکه احساس کنی همیشه یکی هست که مواظب کارهایی که می کنی باشه و بهت اهمیت می ده و مهمتر از همه این که هیچ توقعی ازت نداشته باشه. فقط مدام افکار و ایده آل هات رو بهت یاد آوری می کنه و می خواد که خودت باشی. زندگی با حضورش لذت بخش و آرامش دهنده است.

کاش من هم می تونستم مسلک علاقه داشتن اون رو در ارتباط با دیگران پیشه کنم، دیگران رو بدون هیچ توقعی دوست داشته باشم، فقط ازشون بخوام همونی باشن که می گن، یا حرف هایی در حد عملشون بزنن و یا عملشون مطابق حرف هاشون باشه، گرچه راه این دو با هم فرق داره اما مقصدشون یکیه. یه راستی آدمهایی که حرف و عملشون یکیه چقدر دوست داشتنی هستن.

بعضی وقت ها مثل یک مادر سر روی شونه هاش می گذارم و درد دل می کنم و او در حالی که موهام رو نوارش می کنه فقط به حرف هام گوش می ده. همیشه بعد از تموم شدن حرف هام در حالی که اشک روی گونه هام رو با حریر دستش پاک می کنه، این جمله رو در گوشم زمزمه می کنه:«شنیدن حرف هات آرامش بخشه، تا حالا بهشون گوش دادی؟» و قبل از این که پلک های سنگین-ام روح سبک بارم رو به قهقرای دالان خواب فرو ببره، صدای خودم رو می شنوم که دوستت دارم رو تکرار می کنه.