۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

آغاز کشمکش

«شاید اگر آن شب» تنها سه کلمه ای بود که بعد از ساعت ها کشمکش بین انگشتانش و قلم توانسته بود روی کاغذ بیاورد. کاغذ را مچاله و به درون سطل زباله ی زیر میزش پرتاب کرد. قلم بین انگشتانش رژه می رفت و کاغذ سفید بعدی در انتظار سرنوشت خویش بود؛ درون سطل زباله یا کتابخانه! انتهای خورده شده ی قلم و جای دندان در آنجا نظرش را جلب کرد و در حالی که با احترام آن را در جاقلمی طلایی-اش قرار می داد گفت:«بیچاره، قربانی هیجانات روحی من شده.».
از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره ی اتاقش که خود را پشت پرده ای لاجوردی پنهان نموده بود رفت، و آن را به امید دیدار آسمان از دریچه ی اتاقش کنار زد و پنجره را باز کرد. اما هنگامی که با میله های (به اصطلاح) محافظ پنجره روبرو شد، احساس یک ملاقاتی را پیدا کرد که پس از سال ها به دیدار زندانی عزیز فراموش شده اش آمده است. یادش نمی آمد آخرین باری که، آسمان را تنگ در آغوش کشیده بود، گلی را بوییده بود، دل به آواز پرنده ای داده بود... . آن «زندگی» به مفهومی شناور بر دریای ابهامتش ماننده بود، نمی دانست «زندگی» او را ترک گفته بود یا او پایش را از «زندگی» بیرون کشیده بود!
به سمت کتابخانه رفت و یکی از نوشته های قدیمی-اش را باز کرد. چند خطی را که مرور کرد، اما دیگر نمی توانست بوی «زندگی» را از میان آن سطور رنگ و رو رفته استشمام کند، افکارش آن قدر دچار تغییرات شده بود، که حتی همان واژه ها برای نمایش افکار کنونی-اش باید جامه ی دیگری به تن کنند. به دنبال زمان آغاز این تغییر ژرف، باز هم خاطرات-اش را مرور کرد تا همان کاری را که از آغاز در پی نوشتنش بود و بیشتر از سه کلمه برای توصیفش نیافته بود، کمی پیش ببرد. نمی دانست اتفاقات موجب تغییر او می شوند یا تغییر اوست که اتفاقات را رقم می زند، یا شاید هم هر دو. به راستی شروع این کشمکش از کدام طرف بود؟ به نظرش آمد حتی گاهی خواندن یک کتاب، شنیدن یک جمله، دیداری هرچند کوتاه با یک غریبه، می تواند آبستن تغییراتی عمیق باشند. اما از طرفی این اتفاقات وقوع-شان را در «دنیا»ی او وامدار وجود، کنش ها و واکنش های او هستند؛ بودن-اشان از هستی اوست، و هستی او متأثر از بودن آن هاست.
از این افکار راضی به نظر می رسید، لبخند محوی که بر لبانش نقش بسته بود، گواه این مدعاست. از این که همه ی اتفاقات را -چه «خوب» و چه «بد»- او موجودیت داده بود و خود به «دنیا»یش فراخوانده بود، حتی از ضعف هایش که گاهی باعث ایجاد اتفاقات «بد» می شوند، احساس قدرت می کرد. قلم را برداشت و نوشتن را این گونه آغاز کرد:«هستم آنچه در درون می خواهم که باشم و برایش تلاش می کنم، نه کمتر و نه بیشتر.» درون را این گونه برای خود معنی کرد:«رودخانه ی هدایت گرِِ جریانِ افکار به فعلیت تبدیل نشده.»