۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

حسی غریب اما قریب

16_03_2V

حسی غریب در کوچه­های دلم پرسه می­زند، غریبه­ای آشنا با دل­های شکسته، که دل شکسته­ام با او احساس غریبگی می کند. چه می خواهد؟ چه را در وجودم می­یابد؟ چیزی آیا درخور توجه­اش در دلم یافته؟

به دنبالش در هزار توی دلم می­گردم، از کوچه­ای به کوچه­ی دیگر، از خانه­ای به خانه­ی دیگر. نمی­یابمش، هر لحظه گامی از او عقب­ترم. هر کجا سر می کشم، حضور گنگ و محوش را می­بویم. عبور گرم و غریبانه­اش را چون ردی از خون گل سرخ بر درون سردم احساس می­کنم. با صدایی لرزان حضورش را جویا می­شوم... اما نه...نه...نمی توانم، می­ترسم، شاید وهم و خیال باشد، شاید اصلاً نباشد، شاید زاییده­ی تخیلات بی­کرانم باشد...نه...نه.

بی­اختیار بار دیگر دنبالش می کنم، هر چه پیش می­روم کوچه­های دلم تاریکتر و غریبانه­تر می­شوند، گویی به حضور آن غریبه رنگ می بازند. احساس می کنم در این نشانی از دلم گم شده­ام. بی­اختیار خشکم می زند، سنگینی هوای مه­آلودش نفس کشیدن را برایم سخت کرده است، دیگر یارای همراهیش را ندارم، با چشمانم رد سرخ­گونش را دنبال می کنم. آوای موسیقی طنین انداز در دلم، در سنگینی هوا خفه شد ، سکوت بود، سکوتی مطلق. هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر معنای واژه­ی «بی­اختیار» را درک می کردم زیرا که اختیارم گم شده بود، دیگر خودم نبودم یا حداقل آن خودی که می­شناختم آن جا نبود. اما به یکباره همه چیز سوی من شد، دیگر این من نبودم که او را دنبال می­کردم. حضورش را گرم­تر و نزدیکتر حس می کردم. به سان پیچکی سبز و درخشان وجودم را تسخیر می نمود. تقلا کردم که درد غریبانه­اش را فریاد کنم، اما صدایم را ربوده بود. غلتش دردی پراحساس را بر گونه هایم حس می­کردم، داغی عبورش پوستم را می­سوزاند، گویی فرشی قرمز را برای عبور شاهانه­اش بر گونه هایم می­گستراند.

تلاطم امواج حضور طوفانی­اش بر ساحل دلم ضربه می­زد، دردی عمیق و ردی غریب برجای می­گذاشت. کشش ماه غریبانه­اش، جزر و مدی در دریای دلم ایجاد کرده بود. چنان ساحلش را پر و خالی می­کرد که هر بار نقشی نوین بر ماسه­های نرم و محبوس زیرین­اش طرح می زد. دیگر نشانی از ماه، بر آیینه­ی دریای دلم نبود، همه چیز و همه کس، گنگ و محو در تلاطم تصویر آنچه زمانی بر این دریای آرام نقش بسته بود گم شدند. خروش بانگ طوفان مجال هر فریادی را ربوده بود، دست به سوی هر تخته پاره­ای قدیمی دراز می­کردم، محو می شد. هرچه از غرق شدن فرار می­کردم بیشتر در آن فرو می­رفتم. لرزش واپسینِ خودِپیشین، در دریای میراگر مستهلک می­شد و آرام آرام فرو می­خفت. به سوی سکون و آرامش غرق می­شدم، تاریکتر و تاریکتر، سردتر و سردتر. فشار ژرفا هر لحظه پوست ضمختم را نازک تر و نازک­تر می کرد و نقش «من» را از پیکره­ام محوتر و محوتر.

دیگر تاب و توانی در وجودم باقی نمانده بود، حتی پلک هایم روی چشمانم سنگینی می­کرد. لحظاتی رهایشان کردم تا دقایقی بیاسایند. به محض بسته شدن چشمانم، افکاری که گویا مترصد چنین فرصتی بودند، به ذهن خسته و آشفته­ام هجوم آوردند. حجمه­ی کلمات چنان بر ظرف ذهنم سرازیر شدند که مجال حلاجی آن­ها را نمی یافتم. کلماتی چون عشق، تنهایی، غم، ایمان، اخلاق، شادی بی­آنکه مفهومی داشته باشند، عبور می کردند. حتی کلمات هم رنگ باخته بودند. همه چیز سیاه و سفید بود. سکوتی مملو از تصاویر و کلمات، سکوتی سنگین و مرگبار.

پوستم گنجایش رنگ ها و آواهای درونم را ندارد، با ته مانده­ی توانی که در وجودم باقیست، دست به کار شکافتن پیله­ی تنگ و تاریکم می شود...

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

آنگاه که حقیقت زیباتر از رؤیاست

حقیقتی زیباتر از رؤیا دوست می داشتم

هنگامی که می گشایم چشمان خواب آلود

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم

هنگامی که می نوشم چای صبحگاهی

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم

هنگامی که می پوشم جامه ی سفر

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم

هنگامی که می گرید چشمانم از آغاز فاصله ها

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم

هنگامی که می جویم در خاطره ها تصویری از دیارم

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم

هنگامی که می بندم چشمان را در مهمان خانه ی غربت

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم

هنگامی که می گرید چشمانم از شوق بازگشت

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم

هنگامی که باز، می خوابم در آرامش موطنم

تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم


اما تارعنکبوت های رؤیای حضورت

پرنده ی حقیقت جوی روحم را درربوده

آنچه می بینم تنها سایه ایست از دنیا

حقایق مرئی و نامرئی پیرامونم

سایه ای هستند روی دیوار ذهنم

که وجودشان را وام دار شمع رؤیای تو-اند

و خالیست نقش سایه ی حضورت بر دیوار.


نمی دانم…

نمی دانم رؤیایت را هنوز هم خواستارم یا نه

اما می دانم که دیگر

تنها خواستار حقیقتی زیباتر از رؤیا هستم.

طاهر

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

اندر فواید Launchy

این بار یک برنامه ی بسیار کوچک و جمع و جور و در عین حال بسیار کاربردی را معرفی می کنم. طبق گفته ی نویسنده ی این برنامه جاش کارلین (Josh Karlin) در ابتدا فقط برای استفاده ی شخصی آن را نوشته است، که آن را به دوستان خود نیز داده است و چون وابستگی بسیاری به این برنامه پیدا کرده اند و آن را بسیار کارآمد می بینند، تصمیم به انتشار آن می گیرد.

لانچی در حقیقت همان کار Run ویندوز را انجام می دهد، با این تفاوت که بسیار کارآمدتر، پرکابردتر، هوشمندتر و در عین حال ساده تر و زیباتر است. برای ظاهر شدن آن کافیست کلیدهای Alt+Space را فشار دهید، تا پنجره ای به صورت زیر ظاهر شود:


سپس پا تایپ چند حرف از برنامه ی مور نظر لیستی از برنامه های با نام مشابه ظاهر می- شود که می توان با انتخاب آن برنامه ی مورد نظر را اجرا نمود. به عنوان مثال برای اجرای برنامه ی فایرفاکس با نوشتن fir لیستی به صورت زیر ظاهر می شود:


چون آیکون برنامه ی مورد نظر در بالای آن ظاهر شده است کافیست کلید Enter را فشار دهیم، اما صبر کنید این برنامه کاربرد دیگری نیز دارد در مورد فایرفاکس پس از نوشتن fir می توان با زدن کلید Tab آدرس سایتی را که می خواهیم وارد آن شویم را تایپ کنیم تا فایرفاکس با همان سایت اجرا شود. به عنوان مثال فرض کنیم که می خواهیم وارد سایت webizer.blogspot.com شویم، در این صورت پس از تایپ fir کلید Tab را زیده و آدرس را وارد می نماییم که پنجره به صورت زیر می شود:


که با زدن کلید Enter وارد سایت وبایزر می شود.

همچنین از کلید Tab می توان در موارد دیگری نیز استفاده نمود، فرضاً برای رفتن به درایو C یا تایپ :C و زدن کلید Tab لیست دایرکتوری ها نمایش داده می شود که می توان دایرکتوری مورد نظر را انتخاب نمود.

این برنامه یک سری پلاگین هایی نیز دارد که می تواند بسیار کاربردی باشند. از قابلیت های دیگر آن می توان به امکان اضافه نمودن لیستی از دایرکتوری هایی که استفاده ی زیادی از آن ها داریم اشاره نمود. به طور پیش فرض دایرکتوری Start Menu در خود برنامه وجود دارد که تمام فایل های موجود در آن در دیتابیس لانچی موجود است و هر دایرکتوری و فایل دلخواهی را می توان به آن اضافه نمود که خود لانچی به طور منظم دیتابیس خود را سینکرونایز می کند. پنجره ی تنظیمات آن به صورت زیر می باشد:


گفتنی های زیادی در مورد این برنامه وجود دارد، و مطمئن باشید با استفاده از این برنامه به آن وابسته خواهید شد، پس پیشنهاد می کنم که حتما این برنامه را که به صورت رایگان از اینجا قابل دانلود است استفاده کنید. باشد که مفید فایده واقع شود.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

مفهوم زمان به روایت بنجامین باتن – قسمت دوم

در ساده ترین حالت می توان تأثیر وقایع را تابعی سهمی شکل از زمان در نظر گرفت. پیش از رسیدن به نقطه ی اوج تأثیر، روی شاخه ی بالا رونده پیش می رود، و پس از نقطه ی اوج روی شاخه ی نزولی افت پیدا می کند. هر واقعه-ای یک بازه ی تأثیر بهینه دارد که در این بازه بیشترین و بهترین تأثیر را دارد. اما این در صورتی است که «تأثیر» را تعریف عرف آن در نظر بگیریم. به عبارتی «تأثیر» را بدست آوردن تجربه-ای بدانیم که دیگران هم آن را به گونه ها و روش های مختلف بدست آورده اند. گرچه وقایع منتج به تأثیر واحد برای هر فرد می تواند منحصر به فرد و مطابق با افکار و عقاید و در نتیجه رفتارها و تصمیمات هر فرد باشد. حال شخصی به نام بنجامین همه چیز را خلاف چرخه ی طبیعت تجربه می کند، زیرا زمان در هنگام تولد او خلاف چرخش معمول خود را دارد. زمان دیگران به چرخ طبیعت می چرخد و زمان بنجامین خلاف چرخ دیگران. در پیری بچگی و در بچگی پیری راتجربه می کند.

خواهش های بیرونی و درونی در تضاد با یکدیگرند. جنگ عقل و احساس رایج در درون هر انسان، به کارزاری تمام عیار و کشنده تبدیل شده است. این جنگ صرفا برای تصمیم گیری در شاخه های درخت زندگی نیست، بلکه این بار تنه ی زندگی درگیر این جنگ نابرابر شده است. عمق دردناکی این نبرد در جمله ای نمایان می شود که بنجامین پیر اما خردسال به عشق گمشده در گوشه-ای از خاطرات فراموش شده اش، می گوید که احساس می کند زندگی دیگری را تجربه کرده اما چیزی از آن را به یاد نمی آورد.

آدمی در دوران پیری دوست دارد با نگاه به گذشته و یادآوری تجربیات تلخ و شیرین خویش  آن ها را برای دیگران بازگو کند و نیز سعی می کند از عمر گذرانده ی خویش و کارهایی که انجام داده و تجربه هایی که کسب کرده راضی باشد، زیرا که معنای زندگی-اش را در آن ها باز می یابد. اما برای بنجامین قضیه فرق می کند،برای او روند مرگ به سوی متولد است. اگر از دید فردی که زندگی را معمولی تجربه کرده است، زندگی-اش را بازنگری کنیم، چه بسا فکر کنیم، آن هنگام که باید تجربه هایش مفید واقع شوند، فراموش می شوند. اما اگر بنجامین باشیم قضیه فرق می کند.« اگر بنجامین بودم چگونه وقایع و گذر زمان را حس می کردم و تجربیات را تعبیر می نمودم؟»، سوالی است که پس از دیدن بنجامین ذهنم را درگیر نمود، زیرا در فیلم صرفا وقایع روایت شد و درون وی را کمتر روشن نمود.

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

مفهوم زمان به روایت بنجامین باتن – قسمت اول

m The_Curious_Case_Of_Benjamin_Button_Custom-[cdcovers_cc]-front 

دیدن فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن»، نامزد دریافت 13 اسکار 2008، که از اینجا می توانید دانلود کنید، شخمی به مفهوم زمان در ذهنیات-ام زد. رنگ و بوی آن را شفاف تر و تندتر نمود. گذر زمان تنها گرد تاریخ را بر وقایع نمی پاشد، بلکه معنای وقایع را با مفهوم حقایق پیوند می زند. نقاشی است که بر بوم زندگی، حقایق گذشته و آینده ی در پیش رو را طرح می زند.

تقدم و تأخر وقایع که بخشی از معنای حقایق هستند، در دل زمان متولد می شوند. «زمانبندی» مفهومی است که با ورود و تحمیل خود بر روزمرگی ها و تصمیم گیری های انسان چنان جای خود را در جهان تثبیت نمود که گویی از ازل بوده است، کما اینکه بوده و لی مورد توجه واقع نشده است. برای لمس زمان کافی است، انجام یکی از کارهای روزمره جابجا شود. این فیلم نمونه ی بارزی از لمس گاه خشن  و گاه لطیف، اما همیشگی زمان بر زندگی انسان است.