با هزار امید و آرزو به سویاش میروم، زنگ در را میزنم... کلید میاندازم و در را باز میکنم، کورمال کورمال با طرحی از لبخند به دنبال کلید روشنایی میگردم و چندین بار صدایاش میکنم... چراغ که روشن میشود واقعیت را بر وجودم میافشاند... نیست، دیگر نیست... تمام نیرویام را جمع میکنم تا روشنایی را خاموش کنم... نیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر