هنگامی که می گشایم چشمان خواب آلود
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
هنگامی که می نوشم چای صبحگاهی
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
هنگامی که می پوشم جامه ی سفر
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
هنگامی که می گرید چشمانم از آغاز فاصله ها
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
هنگامی که می جویم در خاطره ها تصویری از دیارم
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
هنگامی که می بندم چشمان را در مهمان خانه ی غربت
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
هنگامی که می گرید چشمانم از شوق بازگشت
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
هنگامی که باز، می خوابم در آرامش موطنم
تو را ببینم با لبخندی پیش چشمانم
اما تارعنکبوت های رؤیای حضورت
پرنده ی حقیقت جوی روحم را درربوده
آنچه می بینم تنها سایه ایست از دنیا
حقایق مرئی و نامرئی پیرامونم
سایه ای هستند روی دیوار ذهنم
که وجودشان را وام دار شمع رؤیای تو-اند
و خالیست نقش سایه ی حضورت بر دیوار.
نمی دانم…
نمی دانم رؤیایت را هنوز هم خواستارم یا نه
اما می دانم که دیگر
تنها خواستار حقیقتی زیباتر از رؤیا هستم.
طاهر
خيلي قشنگ نوشتي از همون نوشته هاي ساده و زيباست كه من دوست دارم ولي نمي دونم چرا وقتي خوندمش ياد اين شعر افتادم:
پاسخحذفآري آغاز دوست داشتن است گرچه پايان راه ناپيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست.